دوستش میدارم چرا که می شناسمش به دوستی ویگانگی
شهر همه بیگانگی وعداوت است صبحانه ونان گرم وپنجره ایکه صبحگاهان
به هوایی پاک گشوده میشود وطراوت شمعدانی ها درپاشویه ی حوض
چندان که بگویم امشب شعری خواهم نوشت با لبانی متبیم به خوابی
آرام فرومیرود چنان چون سنگی که به دریاچه یی وبودا که به نیروانا
اگربگویم سعادت حادثه ی اشتباهی اندوه سراپایش را در بر میگیرد
چنان چون دریاچه ای که سنگی را ونیروانا که بودا رانخست دیر زمانی
دراو نگریستم چنان که نظر از وی باز گرفتم درپیرامون من همه چیز به هیئت
او در امده بود آنگاه دانستم که مرا دیگر ازاو گریز نیست
(احمد شاملو)
:: برچسبها:
مولانا,
|